متن ادبی درباره ی یک صبح سرد برفی انشا پایه دوزادهم

 

پایه دوازدهم صفحه۳۹ متن ادبی درباره ی یک صبح سرد برفی بنویسید

در میان انبوه آدم های دنیا که هر ثانیه اش یکی می میرد و یکی می آید در گوشه ایی از جهان دخترک کوچکی پشت دیوارها زندگی می کرد. او نه آشیانه ایی داشت و نه حتی یک چهار دیواری، تنها سهم او از دیوارها پشت آن بود.

او هیچ جایی در جلوی دیوارها نداشت. هوا سرد، برف نم نمک می بارید هم چون مرواریدهایی که از آسمان خدا بر سر بندگانش می پاشد و با صدای بلند می خندد. اما این بار نه خدا می خندید و نه دخترک. دخترک گوشه ایی چمباته زده بود و دستانش را از فرط سرمای زمستان به همدیگر گره می زد و گاهی بخار دهانش را مهمان دستان پینه بسته اش می کرد. این بار مرواریدهای زیبا از چشمان دخترک می چکید و خدا از فرط ناراحتی به جای اشک از چشمانش برف می بارید.

 سپیده ی صبح که از پشت ابرهای سیاه، خودنمایی کرد دخترک دست و پای خشک شده اش را تکانی داد و درحالی که دندان هایش از سرما می لرزید از جای خود برخواست. جعبه ی فال کوچکش را محکم تر در دستانش فشرد و با گام های سست اما امیدوار به سمت چهار راه رفت. شاید امروز بتواند فالی بفروشد و پولی بگیرد تا امروز هم مثل دیروز گرسنه صبح را به شب نرساند. سرد بود و برف می بارید اما از لوله های اگزوز ماشین ها بخار می آمد و همه پنجره های ماشین هایشان را از سرما پایین نمی آوردند.

دخترک هرچه با دستان کوچکش به شیشه ها می کوبید تنها سهمش روبرگرداندن بود و بس! اما تنها خوبی که داشت این بود که می توانست هر از گاهی دستان یخ زده اش را از بخار ماشین ها گرم کند. دخترک فال فروش بود اما برای خودش در این دنیا هیچ فالی گرفته نمی شد. دخترک گرسنه بود اما باز هیچ سهمی از آدم ها نداشت. دخترک از سرما می لرزید اما مثل دخترک کبریت فروش شانس نداشت.

خدا خیلی گریست از دیدن این همه ظلم و بدی! این بار خدا بیشتر گریست و روزی از همان روزها پشت همان دیوارها دخترک را به پیش خود برد زیرا او سهمی از این دنیا نداشت.

 

انشا ادبی درباره صبح سرد برفی

انشا پایه دوازدهم در مورد صبح سرد برفی